امیر بهدادامیر بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

...امیر بهداد فرزندی بی نظیر...

من زنم یا مرد؟

  من زنم یا مرد؟ خونه مشغول کاربودم که دخترم بدو بدو اومد و پرسید . دخترم : مامان تو زنی یا مردی ؟ من : زنم دیگه پس چی ام ؟ دخترم : بابا ، چی اونم زنه ؟ من : نه مامانی بابا مرده . دخترم : راست میگی مامان ؟ من : آره چطور مگه ؟ دخترم : هیچی مامان ! دیگه كی زنه ؟ من : خاله مریم ، خاله آرزو ، مامان بزرگ دخترم : دایی سعید هم زنه ؟ من : نه اون مرده ! دخترم : تو از كجا فهمیدی زنی ؟ من : فهمیدم دیگه مامان، از قیافه ام . دخترم : یعنی از چی ؟ از قیافه ات؟ من : از اینكه خوشگلم ، دخترم : یعنی هر كی خوشگل بود زنه‌ ؟ من : آره دخترم  برای خواندن ادامه این گفتگوی با مزه تشریف بیارید ادامه مطالب  ...
28 دی 1391

روزهای به یاد موندنی

عکسهای به یاد موندنی از شهبد جون و بهدادی و ایلیا جونم         پسر گلم! بهدام! سلام بهداد حونم بعد از اینکه از کیش برگشتیم یه چند روز دیگه تهران بودیم و حسابی استراحت کردیم. کلی پیش خانجونی بودیم و بعدش هم که هم یه مهمونی منزل دایی جان اینا دعوت شدیم. آخه سعید جان از قبرس برگشته بود و همه دور هم بودیم . اتفاقا چند تا عکس از تو و شهبد و ایلیا هم انداختم که برای یادگاری حتما درج می کنم و یه شب هم که منزل خاله دعوت شدیم که قبل از امریکا رفتن سعید جانم همگی دور هم جمع باشیم.و اونجا هم خیلی بهت خوش گذشت و با بچه ها حسابی بازی کردی و سرگرم شدی. اون جا هم ...
27 دی 1391

سفرنامه کیش

  جزیره کیش دی ماه نود و یک             آبهای نیلگون خلیج فارس     سلام بهدادی هفته پیش این موقع الان کیش بودیم. سفر خوبی بود و به شما هم حسابی خوش گذشت و حسابی خستگی در کردی. شنبه شانزدهم دی ماه نود و یک ساعت شش و چهل دقیقه صبح تهران رو به سمت جزیره کیش ترک کردیم. صبح خیلی هوا سرد و بود و حسابی تو رو پوشونده بودم . شبش ساعت یک و نیم بود که خوابیدی و همش بازیگوشی می کردی. اما دیگه به قدری خسته بودی که علیرغم همه سر و صداها و رفت و آمدهای توی سالن فرودگاه و بلند گوی فرودگاه و نشست و برخاست هواپیماها خواب بودی و تمام مدت طول سفر رو توی خ...
26 دی 1391

ما اومدیم

  بهداد جونم سلام گفته بودم که داریم میریم سفر. حالا دیشب برگشتیم. شنبه صبح ساعت شش رفتیم کیش و چهار روز به گردش و خرید و شادمانی بودیم. دیشب هم با آخرین پرواز برگشتیم تهران. جالبه که این سفر اولین سفر هوایی شما بود و اولین باری بود که سوار هواپیما شدی. خوشبختانه رفتنه تمام مسیر رو خواب بودی و موقع بلند شدن هواپیما هم به به خوردی که تو گوشت باد نره و کمتر اذیت بشه. وقتی که توی فرودگاه کیش فرود اومدیم چشماتو باز کردی و حسابی همه جا رو نگاه می کردی و با تعجب همه جا رو بازرسی می کردی. وقتی که رسیدیم هتل وسایلمون رو تحویل انبار دادیم بعدش شما رو سوار کالسکه ات کردیم و با هم رفتیم لب ساحل. هوای آفتابی و آبهای نیلگون خلیج فارس...
20 دی 1391

شبهای تهران

  سلام بهداد جونی از اول هفته پیش قصدکرده بودیم که یه برنامه سفر به تهران داشته باشیم. بالاخره برای سه شنبه همه کارهامونو انجام دادیم و وسایلمون رو جمع و جور کردیم و ساعت هفت شب بود که راهی جاده شدیم. بین روز نخوابیدی و دیگه وقتی که توی ماشین بودیم گیج خواب بودی اما وقتی که سی دی رنگین کمون رو برات گذاشتیم زل زده بودی به مانیتور و چشم نمیزدی و انگار که دفعه اولت بود این سی دی رو می دیدی. همچین محو تماشای کارتون و شعراش شده بودی که نخوابیدی اما دیگه وقتی که تا آخر سی رو دیدی دیگه ما هم خاموشش کردیم و شما هم به به خوردی و خوابیدی. و دیگه گذاشتیمت توی صندلیت و تا آفتاب مهتاب قزوین خوابت برد. دیگه بیدار شده بودی و&nb...
14 دی 1391

این دیوانگیست...

  این دیوانگست ... که از همه ی گلهای رز تنها به خاطر این که خار یکی از آنها در دستمان فرو رفته است متنفر باشیم این دیوانگیست ... که همه ی رویا های خود را تنها به خاطر اینکه یکی از آنها به حقیقت نپیوسته است رها کنیم این دیوانگیست ... که امید خود را به همه چیز از دست بدهیم ،به خاطر اینکه در زندگی با شکست مواجه شده ایم این دیوانگیست ... که از تلاش و کوشش دست بکشیم به خاطر اینکه یکی از کارهایمان بی نتیجه مانده است این دیوانگیست ... که همه دستهایی را که برای دوستی به سویمان دراز می شوند را به خاطر اینکه یکی از دوستانمان رابطه مان ر...
13 دی 1391

عشقبازی به همین آسانی ست

  عشق بازی به همین آسانی ست که گلی با چشمی بلبلی با گوشی رنگ زیبای خزان با روحی نیش زنبور عسل با نوشی کارهموارۀ باران با دشت برف با قلۀ کوه رود با ریشۀ بید باد با شاخه و برگ ابر عابر با ماه چشمه‌ای با آهو برکه‌ای با مهتاب و نسیمی با زلف دو کبوتر با هم و شب و روز و طبیعت با ما!   عشقبازی به همین آسانی است ..... شاعری با کلماتی شیرین دستِ آرام و نوازش‌بخش بر روی سری پرسشی از اشکی و چراغ شب یلدای کسی با شمعی و دل‌آرام و تسلا و مسیحای کسی یا جمعی   عشقبازی به همین آسانی است ..... که دلی را بخری بفروش...
12 دی 1391

بهشت من تویی...

بهشت من تویی... بهداد عزیزم، پاره تنم، نور چشمم! چهارده ماه و سه روزه که به  خونه عشق ما پا گذاشتی عزیز دلم ! وقتی به همه از بچه داری و نگهداری از تو حرف میزنم  از سختی ها  و قشنگی ها و لذت داشتن تو حرف می زنم،  همه می گن پس چی فکر کردی بی خودی نیست که بهشت زیر پای مادرا هست! همینه دیگه. حالا حالا ها باید سختی بکشی! اما من گله و شکایتی از این روزا ندارم اگر هم تعریف می کنم  محض خنده و شوخی و قشنگی های این روزا هست. می نویسم که فقط خاطره این روزا بمونه. اما آیا واقعا به غیر از این هست؟ که با وجود تو مرا به بهشت نیازی نیست این همه عمرم رو بگذرون...
11 دی 1391

لیوانت رو زمین بگذار...

    زندگی همین است !   گاهی لیوانت را زمین بگذار   استادی در شروع کلاس درس لیوانی پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید:به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند: 50 گرم... . 100 گرم... . 150 گرم... . استاد گفت: من هم بدون وزن کردن نمی دانم که دقیقا وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگرمن این لیوان  آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد. شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود . عضلاتتان به شدت تحت فشار قرار م...
10 دی 1391